داستان رنگ تعلق – قسمت هشتم
حالا دیگر اسد آرزو داشت شر روشنك را به نحوی از سر خود كم كند و پس از امتحانات ثلث سوم به تنهایی با ایرج و بهرام توی كوچه بنشیند و بتواند با خیال راحت چشمچرانی كند. ولی مگر روشنك دست بردار بود؛ دائم توی كوچه در میان دست و پای آن ها می لولید. در همین دوران بود كه او هم به نوبه خود خیانتی را نسبت به اسد مرتكب شد و حسابی كفر او را بالا آورد.
مدتی بود كه روشنك همكلاس تازه ای پیدا كرده بود كه در كوچه بالایی زندگی می كردند. حالا كه مدرسه ها تعطیل شده بود روشنك هر روز صبح و عصر هر دو پا را در یك كفش می كرد و به زور جیغ و داد و گریه از مادرشان اجازه می گرفت تا به خانه دوستش برود و با او بازی كند. البته یك منطق قوی هم داشت. چرا اسد با دوستانش بازی كند ولی او نباید حتی یك دوست هم داشته باشد؟ مادرشان مثل همیشه تسلیم شد.
روزهای اول صبح زود با غلام می رفت و نزدیك ظهر غلام بیچاره باید به دنبالش می رفت و او را برمی گرداند. ولی كم كم، وقتی كه راه را كه دور نبود به خوبی یاد گرفت به او اجازه داده شد كه تنها به خانه برگردد. اسد در این مورد حامی او بود و می دانست تنها به این وسیله می تواند از شر روشنك خلاص شود. آخرین امتحان اسد، امتحان تاریخ بود.
شب امتحان تا ساعت یك بیدار مانده و پا به پای نادرشاه و آغا محمد خان اسب تاخته، همراه با شاه سلطان حسین آه و ناله كرده و سر به زیر تیغ جلاد سپرده بود. تا می توانست تاریخ تولد و وفات حفظ كرده بود و امیدوار بود به پاس این شب زنده داری در ركاب سلاطین – و به كمك وقایع و تاریخ های مهمی كه روی مچ دست خود نوشته بود – حداقل یك نمره پانزده، شانزده به چنگ آورد.
صبح زود برخاست. كت و شلوار خود را پوشید و فراموش نكرد كه یقه پیراهن سپید را، مطابق مد روز، روی یقه كت برگرداند. سر و صورت را صفا داد. هوای اواخر اردیبهشت ماه مطبوع بود. در شیشه در راهرو یكبار دیگر سراپای خود را برانداز كرد و به نظرش بی نقص آمد.
مادرش از پشت سر فریاد زد:
- فكر امتحانت باش پسر. فكر نان كن كه خربزه آبست.
با بهرام و ایرج كه مثل خود او ادعا می كردند حتی یك كلمه نخوانده اند به سوی دبیرستان رفتند. این آخرین امتحان چنان آنان را متوحش كرده بود كه حتی دخترها را در صف اتوبوس نمی دیدند.
امتحان آن روز ظاهرا اثر ژرفی بر این سه جوان گذاشت زیرا هنگامی كه فارغ از امتحانی كه پشت سر گذاشته بودند، و خوشحال از سه ماه تعطیلی كه پیش رو داشتند به خانه برمی گشتند، ناگهان به ذهن واقع بین نردبام رسید كه وضع آن ها هم بی شباهت به سه یار دبستانی نیست.
بلافاصله بحث در خیابان به صدای بلند بر سر این موضوع در گرفت كه كدامیك حسن صباح، كدام خواجه نصیرالدین طوسی؟! و كدام خواجه نظام الملك هستند. استالین كه از لقب خواجه خوشش نمی آمد خود را به اصرار حسن صباح نامید. تا به خانه برسند به یكدیگر قول دادند كه هر یك در آینده به جایی رسید از دو یار دیگر حمایت كند.
درست سه هفته بعد بود كه ایرج و بهرام را گرفتند و به جرم متلك گفتن موهای هر دو را از ته تراشیدند. یار سوم – اسد – برای وفای به عهد دو كلاه بره خوشگل خرید تا آن دو بتوانند تا در آمدن موها، سر خود را بپوشانند.
كم كم كوچه تبدیل به محدوده آنان شده بود و هیچ نوجوانی ناشناسی بدون اجازه آنان جرات و قدرت پا گذاشتن به آنجا را نداشت. اسد از اینكه شعبون خان هم دیگر مزاحم الحضور نبود با دم خود گردو می شكست.
ولی آوار همیشه بی خبر بر سر آدمی فرو می ریزد. هنوز چند دقیقه از نشستن آن ها لب جوی آب نگذشته بود كه سر و كله شعبون، با همان شلوار خانه كه حالا كم كم اسد از دیدن آن خجالت می كشید از جلو و دختربچه كوچكی به دنبال او، از سر كوچه پیدا شد. آه از نهاد اسد برآمد و مطمئن شد كه روشنك جارو هم به دم خود بسته است. با این احساس كه حریم خلوتشان بار دیگر و این بار سخت تر از پیش شكسته شده فریاد زد:
- این دیگر كیست؟ بفرست برود خانه شان.
روشنك از چشمان سرخ اسد كه در حال بیرون جستن از كاسه بود به شدت غضب او پی برد و برای این كه موضوع را ماست مالی كرده باشد با خوشحالی اغراق آمیزی گفت:
- مامانش اجازه داد كه بیاید پیش من بازی كنیم.
- خیلی خوب، پس باید بروید توی خانه بازی كنید.
اسد با انگشت در جهت در منزل اشاره كرد ولی روشنك جا نزد و گفت:
- اهه ... ما هم می خواهیم لب جوی بنشینیم.
اسد از شدت غضب در شرف گریستن بود. برای این كه روشنك را خفه نكند روی خود را برگرداند. نمی دانست بعد از این با دوست سیاهه سوخته ومردنی او كه به نظرش شبیه خر خاكی بود چه كند. نردبام با ملایمت گفت:
- ببین روشنك، این خیلی كوچك است. نباید توی كوچه بازی كند.
- نخیر، اصلا هم كوچك نیست. همكلاس خودم است. فقط قدش دراز نیست!
نردبام هم خلع سلاح شد. بنابراین ترجیح داد سكوت كند. همكلاس روشنك كوچك و ریزه میزه بود. انگار با بی حوصلگی كاسه ای بر سرش نهاده و دور آن را قیچی كرده بودند. دور تا دور سرش را موهای صاف، كوتاه و یك دست پوشانده بود و در جلوی چتری كوتاهی پیشانی او را از نظر پنهان می كرد.
چشمانش مثل چشمان گربه برق می زدند، لاغر و ظاهرا خجالتی سر خود را پایین انداخته عین خرچنگی كه دنبال آب می گردد كج كج جلو می آمد. ولی وقتی اسد دوباره فریاد زد یا می روید توی خانه یا او برمی گردد به خانه شان، دخترك با كمال پررویی به چشمان او زل زد.
مفهوم این زل زدن به خوبی روشن و آشكار بود. او به هیچ وجه قصد نداشت به خانه برگردد. توفانی برپا شد. اسد در حالی كه پا برزمین می كوبید به خانه برگشت و به مادر خود هشدار داد كه بعد از این همه خرخوانی حالا قبول نمی كند پرستاری بچه های كودكستانی را بكند و روشنك را تهدید كرد كه اگر پایش را در جوی بگذارد قلمش را می شكند.
ایرج و بهرام از دور نگران صحنه بودند و خدا خدا می كردند كه اسد بر شعبون خان كه سركشی می كرد پیروز شود. عاقبت روشنك با نهایت جسارت بر سر اسد فریاد كشید و به او یادآوری كرد كه كوچه را نخریده است و او هم می خواهد با دوستش در آنجا بازی كند. به محض آن كه اسد به طرف او یورش برد كه حالا نشانت می دهم روشنك فریاد زد:
- ما ... مان. اسد می خواهد بزند توی سر من.
بلافاصله نیروی كمكی به نفع او وارد كارزار شد. تعادل قدرت به هم خورد و از آن پس فروز آب زیر كاه و بی صدا كه سر خود را به علامت مظلومیت كج گرفته بود، پای ثابت كنار جوی آب شد و خود را به جمع آنان تحمیل كرد. او چنان رفتار می كرد كه گویی روحش هم خبر ندارد كه دعوای اسد و روشنك بر سر حضور او در جوی بوده و از این جهت به غلام بی شباهت نبود.
اسد از فروز متنفر بود.
او بی دلیل با آمدن فروز و نشستن او بر لب جوی آب مخالفت نمی كرد. خوب می دانست كه این رشته سر دراز خواهد داشت. در آن تابستان هر وقت اسد و ایرج و بهرام سر و زلف را صفا می دادند تا به سینمای سر خیابان بروند، روشنك هم با لباس آستین پفی خود كه بدتر از شلوار پیژامه همیشگی به تنش زار می زد حاضر می شد و غلام نیز در چشم بر هم زدنی دست لاغر فروز را در دست روشنك می گذاشت. لازم نبود از غلام پرسیده شود كه وظیفه آوردن فروز را كدام شیر پاك خورده ای به عهده او گذاشته. تازه این مشكل اصلی نبود. مشكل اصلی تهیه بلیت سینمای سركوچه بود كه اغلب فیلم های استثنایی را به نمایش می گذاشت. باید ساعت ها در صف می ایستادند و با جوان هایی مثل خودشان بر سر نوبت دست به یقه می شدند تا بلیت به چنگ آورند. بدتر از آن، وقتی سه یار دبستانی موفق به تهیه پنج یا گاهی شش بلیت – گاه غلام را هم همراه می بردند – می شدند، فروز در راهرو بین صندلی ها كج كج راه می افتاد و اصرار غریبی داشت كه بین روشنك و اسد كه مثل آتشفشان می جوشید بنشیند و در تمام مدت فیلم با لحنی معصومانه بپرسد:
- بعدش چی میشه.
آنقدر كه حتی استالین هم به ستوه می آمد و آهسته در گوش روشنك می گفت:
- ای بابا شعبون خان، بهش بگو ساكت بنشیند.
آخرین تصویری كه از تابستان سال های كودكی با پدر و مادرش و صد البته روشنك كه فروز را یدك می كشید در ذهن اسد برق می زد، سر پل تجریش بود. بچه ها همگی سوار اتومبیل پدر ایرج می شدند كه یك اپل سفید رنگ بود. مادر ایرج هرگز در این گردش ها حضور پیدا نمی كرد. او به قول مادربزرگ فقط به درد آشپزخانه می خورد. پدر و مادر اسد و بهرام با تاكسی می آمدند. سر پل هوا خنك و لطیف و محیط آرام و خلوت بود. چراغ ها اندكی كه آنجا را روشن می كردند به آن رمز و راز خاصی می بخشیدند. در خانه های ییلاقی كه تك و توك در لا به لای درختان جا خوش كرده بودند، به قول ایرج كه كتاب زیاد می خواند، رومانس خاصی وجود داشت. انگار آن خنكی مطبوع از میان چراغ های روشن سكوت آرامش بخش و وسوسه انگیز آن خانه ها پخش می شد.
همچنان كه بستنی می خوردند به اتومبیل پدر استالین تكیه می دادند و آرام صحبت می كردند. صدای بلند به شكوه آرام منظره صدمه می زد. فروز سمج بود. وقتی چیزی می خواست ابتدا مظلوم و ساكت گوشه ای می ایستاد و هدف را زیر نظر می گرفت سپس با گردن خمیده، قدم به قدم و آهسته به شخصی كه احتمالا می توانست نظر او را برآورده كند، نزدیك می شد و به پای او می چسبید. یك كلام هم حرف نمی زد. چشمان سیاهش كه به قول اسد زرق بودند از لا بلای چتری های سیخ سیخی كه آنها را پوشانده بودند، مثل چشمان سگ ولگرد دو دو می زد و ترحم همه و تنفر اسد را جلب می كرد. از بخت اسد فروز دست او را خوانده بود. خوب فهمیده بود كه اسد به محض آن كه حركت اریب او را به سوی خود می دید برای این كه زودتر از شر او كه اغلب به پر و پایش می پیچید خلاص شود، حتی اگر لازم بود از پول توجیبی خودش هم شده برای او یك فال گردو یا یك آلاسكا می خرید.
فروز با همان اشتهایی آلاسكا را می خورد كه یك ساعت پیش بستنی سرخ و سفید ویلا را بلعیده بود. تنها آن وقت بود كه بی صدا می خندید و دندان های خود را بیرون می انداخت. و این نشانه نه تنها ابراز رضایت بلكه لبخند پیروزی بود. فروز خاصیت دیگری هم داشت.
بغض خود را فورا نشان نمی داد. اگر از مسئله ای ناراحت می شد مدتی ساكت چسبیده به روشنك بر لب جوی آب می نشست. مثل مجسمه فراعنه زانوها را جفت می كرد. كف دست ها را بر آنها می نهاد و به روبرو خیره می شد. یك ساعت بعد یا حتی خیلی بیش از آن، مثل این كه در تلاش برای فراموش كردن موضوع با شكست رو به رو شده باشد آهسته می لغزید و كف جوی آب می ایستاد. مثل آدمی كه چیز ترشی خورده باشد لبهای خود را جمع می كرد. فقط هق هق می كرد و با پشت دستان كوچكش چشمان خود را می مالید و صورت سیاهش را از چرك دست ها سیاه تر می كرد. این گریستن بی صدا آن قدر با سماجت ادامه پیدا می كرد كه عاقبت آنچه را خواسته بود تصرف می كرد و چون همیشه از كسی چیزی می خواست، اغلب در حال مشت و مال دادن چشمان خود بود. معمولا روشنك چیزی را كه او می خواست از دست دیگران می قاپید و با خشونت كنار او بر زمین می كوبید و بر سرش فریاد می زد:
- خیلی خوب، بیا بگیر.
برای فروز لقبی انتخاب نكردند چون او اصلا به حساب نمی آمد و كسی تحویلش نمی گرفت. همیشه نخودی بود. عجیب این كه حتی روشنك هم زیاد با او بازی نمی كرد ولی او دائم مثل طفیلی دنبال روشنك چسبیده بود. بعدها كه بزرگ تر شدند، شاید در سال آخر دبیرستان بود یا سال اول دانشكده، موقعی كه پسرها ترجیح می دادند به جای نشستن در جوی آب كنار دیوار یا زیر سایه درختی بایستند و در حالی كه دست ها را در جیب شلوار كرده و یك پا را به دیوار پشت خود تكیه داده بودند صحبت كنند – كه البته نربام و استالین از سوت زدن و متلك گفتن هم غافل نمی شدند – راه خوبی برای از سر باز كردن فروز پیدا كردند.
استالین یك كتاب به او قرض می داد. سر و كله فروز تا یك هفته پیدا نمی شد. وقتی دوباره كتاب به دست، مظلوم و كج كج می آمد كنار استالین می ایستاد و كتاب را به سوی او درار می كرد استالین مثل برق به درون خانه می دوید و با سه تفنگدار، هاكلبری فین، جین ایر یا بابالنگ دراز، برمی گشت.
ادامه دارد ...
برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی
نظرات شما عزیزان: