داستان رنگ تعلق – قسمت هفتم
حالا ديگر اسد آرزو داشت شر روشنك را به نحوي از سر خود كم كند و پس از امتحانات ثلث سوم به تنهايي با ايرج و بهرام توي كوچه بنشيند و بتواند با خيال راحت چشمچراني كند. ولي مگر روشنك دست بردار بود؛ دائم توي كوچه در ميان دست و پاي آن ها مي لوليد. در همين دوران بود كه او هم به نوبه خود خيانتي را نسبت به اسد مرتكب شد و حسابي كفر او را بالا آورد.
مدتي بود كه روشنك همكلاس تازه اي پيدا كرده بود كه در كوچه بالايي زندگي مي كردند. حالا كه مدرسه ها تعطيل شده بود روشنك هر روز صبح و عصر هر دو پا را در يك كفش مي كرد و به زور جيغ و داد و گريه از مادرشان اجازه مي گرفت تا به خانه دوستش برود و با او بازي كند. البته يك منطق قوي هم داشت. چرا اسد با دوستانش بازي كند ولي او نبايد حتي يك دوست هم داشته باشد؟ مادرشان مثل هميشه تسليم شد.
روزهاي اول صبح زود با غلام مي رفت و نزديك ظهر غلام بيچاره بايد به دنبالش مي رفت و او را برمي گرداند. ولي كم كم، وقتي كه راه را كه دور نبود به خوبي ياد گرفت به او اجازه داده شد كه تنها به خانه برگردد. اسد در اين مورد حامي او بود و مي دانست تنها به اين وسيله مي تواند از شر روشنك خلاص شود. آخرين امتحان اسد، امتحان تاريخ بود.
شب امتحان تا ساعت يك بيدار مانده و پا به پاي نادرشاه و آغا محمد خان اسب تاخته، همراه با شاه سلطان حسين آه و ناله كرده و سر به زير تيغ جلاد سپرده بود. تا مي توانست تاريخ تولد و وفات حفظ كرده بود و اميدوار بود به پاس اين شب زنده داري در ركاب سلاطين – و به كمك وقايع و تاريخ هاي مهمي كه روي مچ دست خود نوشته بود – حداقل يك نمره پانزده، شانزده به چنگ آورد.
صبح زود برخاست. كت و شلوار خود را پوشيد و فراموش نكرد كه يقه پيراهن سپيد را، مطابق مد روز، روي يقه كت برگرداند. سر و صورت را صفا داد. هواي اواخر ارديبهشت ماه مطبوع بود. در شيشه در راهرو يكبار ديگر سراپاي خود را برانداز كرد و به نظرش بي نقص آمد.
مادرش از پشت سر فرياد زد:
- فكر امتحانت باش پسر. فكر نان كن كه خربزه آبست.
با بهرام و ايرج كه مثل خود او ادعا مي كردند حتي يك كلمه نخوانده اند به سوي دبيرستان رفتند. اين آخرين امتحان چنان آنان را متوحش كرده بود كه حتي دخترها را در صف اتوبوس نمي ديدند.
امتحان آن روز ظاهرا اثر ژرفي بر اين سه جوان گذاشت زيرا هنگامي كه فارغ از امتحاني كه پشت سر گذاشته بودند، و خوشحال از سه ماه تعطيلي كه پيش رو داشتند به خانه برمي گشتند، ناگهان به ذهن واقع بين نردبام رسيد كه وضع آن ها هم بي شباهت به سه يار دبستاني نيست.
بلافاصله بحث در خيابان به صداي بلند بر سر اين موضوع در گرفت كه كداميك حسن صباح، كدام خواجه نصيرالدين طوسي؟! و كدام خواجه نظام الملك هستند. استالين كه از لقب خواجه خوشش نمي آمد خود را به اصرار حسن صباح ناميد. تا به خانه برسند به يكديگر قول دادند كه هر يك در آينده به جايي رسيد از دو يار ديگر حمايت كند.
درست سه هفته بعد بود كه ايرج و بهرام را گرفتند و به جرم متلك گفتن موهاي هر دو را از ته تراشيدند. يار سوم – اسد – براي وفاي به عهد دو كلاه بره خوشگل خريد تا آن دو بتوانند تا در آمدن موها، سر خود را بپوشانند.
كم كم كوچه تبديل به محدوده آنان شده بود و هيچ نوجواني ناشناسي بدون اجازه آنان جرات و قدرت پا گذاشتن به آنجا را نداشت. اسد از اينكه شعبون خان هم ديگر مزاحم الحضور نبود با دم خود گردو مي شكست.
ولي آوار هميشه بي خبر بر سر آدمي فرو مي ريزد. هنوز چند دقيقه از نشستن آن ها لب جوي آب نگذشته بود كه سر و كله شعبون، با همان شلوار خانه كه حالا كم كم اسد از ديدن آن خجالت مي كشيد از جلو و دختربچه كوچكي به دنبال او، از سر كوچه پيدا شد. آه از نهاد اسد برآمد و مطمئن شد كه روشنك جارو هم به دم خود بسته است. با اين احساس كه حريم خلوتشان بار ديگر و اين بار سخت تر از پيش شكسته شده فرياد زد:
- اين ديگر كيست؟ بفرست برود خانه شان.
روشنك از چشمان سرخ اسد كه در حال بيرون جستن از كاسه بود به شدت غضب او پي برد و براي اين كه موضوع را ماست مالي كرده باشد با خوشحالي اغراق آميزي گفت:
- مامانش اجازه داد كه بيايد پيش من بازي كنيم.
- خيلي خوب، پس بايد برويد توي خانه بازي كنيد.
اسد با انگشت در جهت در منزل اشاره كرد ولي روشنك جا نزد و گفت:
- اهه ... ما هم مي خواهيم لب جوي بنشينيم.
اسد از شدت غضب در شرف گريستن بود. براي اين كه روشنك را خفه نكند روي خود را برگرداند. نمي دانست بعد از اين با دوست سياهه سوخته ومردني او كه به نظرش شبيه خر خاكي بود چه كند. نردبام با ملايمت گفت:
- ببين روشنك، اين خيلي كوچك است. نبايد توي كوچه بازي كند.
- نخير، اصلا هم كوچك نيست. همكلاس خودم است. فقط قدش دراز نيست!
نردبام هم خلع سلاح شد. بنابراين ترجيح داد سكوت كند. همكلاس روشنك كوچك و ريزه ميزه بود. انگار با بي حوصلگي كاسه اي بر سرش نهاده و دور آن را قيچي كرده بودند. دور تا دور سرش را موهاي صاف، كوتاه و يك دست پوشانده بود و در جلوي چتري كوتاهي پيشاني او را از نظر پنهان مي كرد.
چشمانش مثل چشمان گربه برق مي زدند، لاغر و ظاهرا خجالتي سر خود را پايين انداخته عين خرچنگي كه دنبال آب مي گردد كج كج جلو مي آمد. ولي وقتي اسد دوباره فرياد زد يا مي رويد توي خانه يا او برمي گردد به خانه شان، دخترك با كمال پررويي به چشمان او زل زد.
مفهوم اين زل زدن به خوبي روشن و آشكار بود. او به هيچ وجه قصد نداشت به خانه برگردد. توفاني برپا شد. اسد در حالي كه پا برزمين مي كوبيد به خانه برگشت و به مادر خود هشدار داد كه بعد از اين همه خرخواني حالا قبول نمي كند پرستاري بچه هاي كودكستاني را بكند و روشنك را تهديد كرد كه اگر پايش را در جوي بگذارد قلمش را مي شكند.
ايرج و بهرام از دور نگران صحنه بودند و خدا خدا مي كردند كه اسد بر شعبون خان كه سركشي مي كرد پيروز شود. عاقبت روشنك با نهايت جسارت بر سر اسد فرياد كشيد و به او يادآوري كرد كه كوچه را نخريده است و او هم مي خواهد با دوستش در آنجا بازي كند. به محض آن كه اسد به طرف او يورش برد كه حالا نشانت مي دهم روشنك فرياد زد:
- ما ... مان. اسد مي خواهد بزند توي سر من.
بلافاصله نيروي كمكي به نفع او وارد كارزار شد. تعادل قدرت به هم خورد و از آن پس فروز آب زير كاه و بي صدا كه سر خود را به علامت مظلوميت كج گرفته بود، پاي ثابت كنار جوي آب شد و خود را به جمع آنان تحميل كرد. او چنان رفتار مي كرد كه گويي روحش هم خبر ندارد كه دعواي اسد و روشنك بر سر حضور او در جوي بوده و از اين جهت به غلام بي شباهت نبود.
اسد از فروز متنفر بود.
او بي دليل با آمدن فروز و نشستن او بر لب جوي آب مخالفت نمي كرد. خوب مي دانست كه اين رشته سر دراز خواهد داشت. در آن تابستان هر وقت اسد و ايرج و بهرام سر و زلف را صفا مي دادند تا به سينماي سر خيابان بروند، روشنك هم با لباس آستين پفي خود كه بدتر از شلوار پيژامه هميشگي به تنش زار مي زد حاضر مي شد و غلام نيز در چشم بر هم زدني دست لاغر فروز را در دست روشنك مي گذاشت. لازم نبود از غلام پرسيده شود كه وظيفه آوردن فروز را كدام شير پاك خورده اي به عهده او گذاشته. تازه اين مشكل اصلي نبود. مشكل اصلي تهيه بليت سينماي سركوچه بود كه اغلب فيلم هاي استثنايي را به نمايش مي گذاشت. بايد ساعت ها در صف مي ايستادند و با جوان هايي مثل خودشان بر سر نوبت دست به يقه مي شدند تا بليت به چنگ آورند. بدتر از آن، وقتي سه يار دبستاني موفق به تهيه پنج يا گاهي شش بليت – گاه غلام را هم همراه مي بردند – مي شدند، فروز در راهرو بين صندلي ها كج كج راه مي افتاد و اصرار غريبي داشت كه بين روشنك و اسد كه مثل آتشفشان مي جوشيد بنشيند و در تمام مدت فيلم با لحني معصومانه بپرسد:
- بعدش چي ميشه.
آنقدر كه حتي استالين هم به ستوه مي آمد و آهسته در گوش روشنك مي گفت:
- اي بابا شعبون خان، بهش بگو ساكت بنشيند.
آخرين تصويري كه از تابستان سال هاي كودكي با پدر و مادرش و صد البته روشنك كه فروز را يدك مي كشيد در ذهن اسد برق مي زد، سر پل تجريش بود. بچه ها همگي سوار اتومبيل پدر ايرج مي شدند كه يك اپل سفيد رنگ بود. مادر ايرج هرگز در اين گردش ها حضور پيدا نمي كرد. او به قول مادربزرگ فقط به درد آشپزخانه مي خورد. پدر و مادر اسد و بهرام با تاكسي مي آمدند. سر پل هوا خنك و لطيف و محيط آرام و خلوت بود. چراغ ها اندكي كه آنجا را روشن مي كردند به آن رمز و راز خاصي مي بخشيدند. در خانه هاي ييلاقي كه تك و توك در لا به لاي درختان جا خوش كرده بودند، به قول ايرج كه كتاب زياد مي خواند، رومانس خاصي وجود داشت. انگار آن خنكي مطبوع از ميان چراغ هاي روشن سكوت آرامش بخش و وسوسه انگيز آن خانه ها پخش مي شد.
همچنان كه بستني مي خوردند به اتومبيل پدر استالين تكيه مي دادند و آرام صحبت مي كردند. صداي بلند به شكوه آرام منظره صدمه مي زد. فروز سمج بود. وقتي چيزي مي خواست ابتدا مظلوم و ساكت گوشه اي مي ايستاد و هدف را زير نظر مي گرفت سپس با گردن خميده، قدم به قدم و آهسته به شخصي كه احتمالا مي توانست نظر او را برآورده كند، نزديك مي شد و به پاي او مي چسبيد. يك كلام هم حرف نمي زد. چشمان سياهش كه به قول اسد زرق بودند از لا بلاي چتري هاي سيخ سيخي كه آنها را پوشانده بودند، مثل چشمان سگ ولگرد دو دو مي زد و ترحم همه و تنفر اسد را جلب مي كرد. از بخت اسد فروز دست او را خوانده بود. خوب فهميده بود كه اسد به محض آن كه حركت اريب او را به سوي خود مي ديد براي اين كه زودتر از شر او كه اغلب به پر و پايش مي پيچيد خلاص شود، حتي اگر لازم بود از پول توجيبي خودش هم شده براي او يك فال گردو يا يك آلاسكا مي خريد.
فروز با همان اشتهايي آلاسكا را مي خورد كه يك ساعت پيش بستني سرخ و سفيد ويلا را بلعيده بود. تنها آن وقت بود كه بي صدا مي خنديد و دندان هاي خود را بيرون مي انداخت. و اين نشانه نه تنها ابراز رضايت بلكه لبخند پيروزي بود. فروز خاصيت ديگري هم داشت.
بغض خود را فورا نشان نمي داد. اگر از مسئله اي ناراحت مي شد مدتي ساكت چسبيده به روشنك بر لب جوي آب مي نشست. مثل مجسمه فراعنه زانوها را جفت مي كرد. كف دست ها را بر آنها مي نهاد و به روبرو خيره مي شد. يك ساعت بعد يا حتي خيلي بيش از آن، مثل اين كه در تلاش براي فراموش كردن موضوع با شكست رو به رو شده باشد آهسته مي لغزيد و كف جوي آب مي ايستاد. مثل آدمي كه چيز ترشي خورده باشد لبهاي خود را جمع مي كرد. فقط هق هق مي كرد و با پشت دستان كوچكش چشمان خود را مي ماليد و صورت سياهش را از چرك دست ها سياه تر مي كرد. اين گريستن بي صدا آن قدر با سماجت ادامه پيدا مي كرد كه عاقبت آنچه را خواسته بود تصرف مي كرد و چون هميشه از كسي چيزي مي خواست، اغلب در حال مشت و مال دادن چشمان خود بود. معمولا روشنك چيزي را كه او مي خواست از دست ديگران مي قاپيد و با خشونت كنار او بر زمين مي كوبيد و بر سرش فرياد مي زد:
- خيلي خوب، بيا بگير.
براي فروز لقبي انتخاب نكردند چون او اصلا به حساب نمي آمد و كسي تحويلش نمي گرفت. هميشه نخودي بود. عجيب اين كه حتي روشنك هم زياد با او بازي نمي كرد ولي او دائم مثل طفيلي دنبال روشنك چسبيده بود. بعدها كه بزرگ تر شدند، شايد در سال آخر دبيرستان بود يا سال اول دانشكده، موقعي كه پسرها ترجيح مي دادند به جاي نشستن در جوي آب كنار ديوار يا زير سايه درختي بايستند و در حالي كه دست ها را در جيب شلوار كرده و يك پا را به ديوار پشت خود تكيه داده بودند صحبت كنند – كه البته نربام و استالين از سوت زدن و متلك گفتن هم غافل نمي شدند – راه خوبي براي از سر باز كردن فروز پيدا كردند.
استالين يك كتاب به او قرض مي داد. سر و كله فروز تا يك هفته پيدا نمي شد. وقتي دوباره كتاب به دست، مظلوم و كج كج مي آمد كنار استالين مي ايستاد و كتاب را به سوي او درار مي كرد استالين مثل برق به درون خانه مي دويد و با سه تفنگدار، هاكلبري فين، جين اير يا بابالنگ دراز، برمي گشت.
ادامه دارد ...
برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سيد جوادي
نظرات شما عزیزان: