"مرغ عشق (قسمت دوم)"
نيم ساعتي گذشت. پسرم راست مي گفت؛ چيزيشون نشده بود. اما يك اتفاق مضحك افتاد. پرنده ها اسهال گرفته بودند. تا آن موقع روي قفس، پوست دانه ها بود و مدفوعشان، كه سفت بود و نمي شد آن را از پوست دانه ها تشخيص داد. اما حالا يك چيز آبكي سبزرنگ از ما تحت آنها روي پوست دانه ها ريخته بود. ما ديديم كه پرنده ها حالا ديگر كمتر سراغ دانه دان مي رفتند.
شب كه مشغول خوردن شام بوديم، پسرم باز آن كار را تكرار كرد. اين بار قاشق را پر از پلو كرد. پرنده ها هم تند تند شروع كردند به پلو خوردن. قاشق كه خالي شد پسرم يك بار ديگر آن را پر كرد. باز هم خوردند. از اين كار هم پسرم كيف مي كرد، هم پرنده ها، من و زنم تصميم گرفته بوديم باز چيزي نگوييم، چون اگر دعوايي پيش مي آمد. تا يك هفته اعصابمان داغان مي شد. به خودم گفتم فوقش پرنده ها سقط مي شدند و ما مجبور مي شديم يك جفت ديگر براي همسايه هامان بخريم.
يكي دو روز بعد پسرم به آنها يك تكه كالباس داد و آنها هم با ولع آن را خوردند روي تكه بعدي كالباس مايونز هم ماليد و اين بار پرنده ها با ولع بيشتر خوردند؛ ولي ريقشان آبكي تر شده بود، اما خودشان ظاهراً هيچ ناراحتي پيدا نكرده بودند؛ بر عكس اشتهاي آن ها بيشتر شده بود.
در يكي دو روز بعد من متوجه تغييرات جزيي در آنها شدم. به نظرم مي رسيد كه حالا كه روابط آنها با هم كمي خصمانه شده بود. در روزهاي اول وقتي كه شروع به آواز خواندن
مي كردند عشق مي كردم. به ياد باغ جنوبي مان در ايران مي افتادم كه وقتي براي گذراندن تعطيلات عيد از تهران به آنجا مي رفتيم صبح ها با صداي آواز پرنده ها بيدار مي شديم. چيز ديگري كه متوجه شده بودم. تغيير بسيار مختصر در صداي آنها بود. به نظرم مي رسيد كه صداي پرنده ها كمي كلفت تر شده بود.
«حرف چرتيه.»
«حرف نادرستيه»
«حرف نادرستيه»
«يعني تو متوجه نمي شي كه صداشون عوض شده.»
«نه. به نظرم صداشون هيچ تغييري نكرده.»
دو سه روز بعد باز پسرم دست به كار تازه اي زد. او يك تكه گوشت خام را از روي تخته گوشت خردكني مادرش برداشت زنم با سگرمه هاي در هم گفت: «چه كار مي كني بچه؟»
پسرم، انگار كه از آواز مادرش لذت مي برد گفت: «مي رم بهشون گوشت بدم.»
«هر چي مي خوام هيچي نگم انگار نمي شه.»
پسرم مثل آدم هايي كه از شكنجه ديگران لذت مي برند خنديد و گفت: « چه اشكالي داره؟»
«اين گوشت خامه احمق، فهميدي؟»
پسرم با لبخند موذيانه اي گفت: «گوشت خام باشه. حيوونا كه گوشت پخته نمي خورن.»
« حيوونا آره. پرنده ها، نه»
« چه حرفي مي زني. انگار پرنده ها حيوون نيستن»
زنم با ترديد و اين بار آرام تر گفت: «حيوونن اما كوچولون. معده شون طاقت گوشت خام رو نداره.»
« چطور طاقت سنگ ريزه داره، اما طاقت گوشت خام نداره؟»
زنم به جاي جواب دادن گفت: «چرا اذيت مي كني. تخم سگ؟ مگر آزار داري؟ چرا نمي ري با دوستات بازي كني؟»
من خنده ام گرفته بود، چون اين حرف را كسي مي زد كه مي گفت ترجيح مي دهد بچه هايش خانه نشين شوند اما با بچه هاي هلندي دوست نشوند. مي گفت تنها چيزي كه از آن بچه ها ياد مي گيرند كشيدن حشيش، جنگ و دعوا و توحش، خوابيدن زودرس با دخترها، بچه بازي.....، بيزاري از درس و چيزهايي از اين قبيل است.
«برو با دوستات بازي كن.» و بعد از مكثي كوتاه، براي اينكه منظورش را از «دوستات» روشن تر كند، اضافه كرد: «با رافي، تارك، اوسمان...» و چند تا اسم ديگر رديف كرد كه همه شان غير هلندي بودند. يكي ترك بود، يكي مراكشي، يكي پاكستاني، يكي هلندي، خنده دار اين بود كه زنم اسم آن بچه ها را آن طور كه پسرمان تلفظ مي كرد مي گفت: «رافع» (به قول زنم «اسم به آن زيبايي و اصالت) شده بود «رافي» و «طارق» شده بود «تارك»، «عثمان» شده بود. «اوسمان»
«برو گمشو.»
پسرم در حاليكه مي خنديد گفت: «حالا دارم مي رم؛ اول بذار به اينا گوشت بدم.»
«نكن بچه. گوشت خام اين زبون بسته ها را نفله مي كنه.»
«نفله چيه؟»
«مي كشه»
«اين حرفا چيه!»
و با همان خنده موذيانه به طرف قفس رفت.
من به زنم اشاره كردم كه يعني ول كند، و يك جوري به او حالي كردم كه مگر معلم راهنما يادش رفته كه گفته بود اين بچه ما دوران بلوغ سختي دارد. «معلمش گه خورد انگار ما بالغ نشده بوديم.»
با وجود اين، در حاليكه يك تكه گوشت بزرگ در دست چپ و يك چاقوي گنده تيز در دست راستش بود، هم به علت نگراني و هم شايد از سر كنجكاوي، به همراه من و پسرمان به طرف قفس پرنده ها رفت.
جلو قفس پسرم تكه گوشت را وسط دو سيم گرفت و منتظر شد. هر دو پرنده به سرعت به طرف تكه گوشت هجوم آوردند و شروع كردند به نك زدن، دهان گشاد پسرم گوش تا گوش باز شده بود و از ديدن اين منظره از كيف داشت ديوانه مي شد "yes"
اين جور انعكاس را اينجا از فيلم هاي آمريكايي ياد گرفته بودند. سگرمه هاي زنم همچنان تو هم رفته بود. ظاهراً مرغ ها به گوشت بيشتر از هر غذاي ديگر علاقه مند شده بودند.
« مي بيني چطور مي خورن ماما؟»
زنم با خشم و نفرت و تحقير به پسرش نگاه كرد.
ادامه دارد!
نظرات شما عزیزان: