شيشه – قسمت پنجم
من حوصله جواب دادن به جلال را نداشتم و ساكت نشسته بودم. بي مقدمه پرسيد:
- از من بيشتر بدت مي آيد يا از آقا غيور؟
يكه خوردم. با تعجب و وحشت به او خيره شدم. من اين موضوع را به كسي نگفته بودم! بي اراده پرسيدم:
- كي گفته؟ هر كي گفته دروغ گفته.
خنديد:
- چشمانت. چشمانت مي گويند. حالا اگر مي خواهي يك مشت بزن توي چانه ام تا دلت خنك شود.
- برو بابا حوصله داري.
او باز خنديد.
- خيلي پكري. مگر توي اون كاغذ چي نوشته بودند؟
- كدام كاغذ؟
- همان كاغذها كه هر وقت مي رسند حالت را مي گيرند.
بي رودربايستي گفتم:
- پسرعمويم در خارج داره با يك دختر خوب ازدواج مي كند.
- مبارك است. نترس، عقب نمي افتي. نوبت تو هم مي رسد. تو هم عروسي مي كني.
- البته اگر نعشم اين دور و برها نيفتد.
- من ضامن. تو يكي توي جنگ كشته نمي شوي.
- از كجا مي داني؟ علم غيب داري؟
مكثي كرد و گفت:
- نه. ولي مطمئنم كه تو كشته نمي شوي. مي روي شهرتان. زن مي گيري، نوه دار هم مي شوي. دندان هايت هم مي ريزند. قوزت هم در مي آيد. تو اين جا بمير نيستي. گر نگهدار من آن است كه من مي دانم، شيشه را در بغل سنگ نگه مي دارد.
- ا ... تو هم كه حرف مادربزرگم را مي زني!
فكر كرد شوخي مي كنم. به صداي بلند خنديد.
- خوب مادربزرگت هم حرف حسابي زده.
- نه والله. چرا مي خندي؟ راست مي گويم. حالا خود تو چي؟ خودت نمي خواهي زن بگيري؟
- چرا نمي خواهم؟ مگر ما دل نداريم؟ ولي كي به ما زن ميده؟
- بايد هم ندهند. آن هم با اين ريش توپي كه تو داري. عروس كه سهل است من هم از آن مي ترسم.
- دست شما درد نكند اخوي. ما از مال دنيا همين يك ريش را داريم. آن را هم نمي تواني به ما ببيني؟ نه آقا اسكندر، ما داماد بشو نيستيم.
- آخه چرا؟
- چرا؟ معلوم است چون من زنده نمي مانم كه زن بگيرم.
تكان خوردم. انگار حسابي دست از دنيا شسته بود. آنقدرها هم پسر بدي نبود. گفتم:
- چرا مزخرف مي گويي؟ از كجا مي داني زنده نمي ماني؟ از عزرائيل سند داري؟
ريشش را متفكرانه خاراند.
- نه. سند مند كه ندارم، ولي ....
- ولي چه؟ چرا زنده نمي ماني؟
- چون من تو قيد اين دنيا نيستم. آنقدر توي دست و پاي عزرائيل مي روم تا همين جاها بيفتم. عاقبت جوينده يابنده است.
كم كم از او خوشم مي آمد. پرسيدم:
- مي خواهي بگويي اصلا نمي ترسي؟
- نه. مگر تو مي ترسي؟
- راستش را بگويم مي ترسم. خيلي هم مي ترسم. حالا اگر دلت مي خواهد مسخره ام كني، بكن.
گفتم و سبك شدم و با خيال راحت آه كشيدم. با تعجب گفت:
- پسر تو مي ترسي و داوطلب شدي؟ تو مي ترسي و تا اينجا آمدي؟ بابا ايوالله. پس خيلي شجاعي.
- تو شجاعي يا من؟ من كه از ترس جانم مي خواهد در برود.
- والله تو. البته آدمي كه نمي ترسد خيلي شجاع است. ولي به تو هم كه نمي ترسي و باز تا اينجا آمده اي نمي شود گفت ترسو.
گفتم:
- دلم مي خواهد بدانم چطور است كه تو نمي ترسي. بالاخره گوشت و پوست است، جان عزيز است. پس غريزه حفظ حيات چه مي شود؟
- خوب، من به اميد چيزهاي بهتر هستم. فقط همين يك حيات كه نيست. يك جاهاي بهتر از اينجا هم هست كه عقل تو نمي رسد. به علاوه من خيلي چيزها توي هويزه و خرمشهر و اين جور جاها ديدم ... آخه من هميشه سربزنگاه تو اين جور جاها بودم. ديگه عادت كردم. بعضي ها اول كار مي ترسند. ولي وقتي افتادند رو غلتك ترسشان مي ريزد. آدم يك چيزايي مي بيند كه تكانش مي دهد. آنوقت است كه از خود بيخود مي شود. تفنگ را برمي دارد و خون جلوي چشمانش را مي گيريد.
منظره هايي كه برايم تعريف كرد و قصه هاي هويزه و خرمشهر، به اندازه كافي تكان دهنده بودند. عشق به شهادت را در او تحسين مي كردم. ولي نمي دانستم چطور مي شود از خمپاره و گلوله و موشك نترسيد. براي همين گفتم:
- خوش به حالت كه نمي ترسي.
- البته من هم گاهي توي هول و ولا مي افتم ولي مثل تو نمي ترسم. فقط يك كمي عصبي مي شوم. براي همين هم هست كه وقتي حمله شروع مي شود بايد يك چيزي بخورم. هر چه كه دم دستم باشد. خوشمزه، بدمزه، شور يا شيرينش فرق نمي كند. اگر چيزي نخورم كم مي آورم. ولي حتي مزه آن را هم نمي فهمم!
خلاصه كلي با هم درد دل كرديم و رفيق شديم. پسر با حالي بود. با لهجه شمالي صحبت مي كرد و من به ياد دريا و جنگل مي افتادم. نمي دانستم چطور اين هواي خشك ميدان جنگ را تحمل مي كند و دلش براي دريا و جنگل هاي سرسبز آنجا تنگ نمي شود. وقتي اين را به او گفتم پاسخ داد كه دريا براي او رويا برانگيز نيست. در كودكي پدر خود را از دست داده و سختي زندگي او را از همان بچگي پير كرده بود. شاليزار و دريا براي او معناي رنج و تلاش داشت. مادرش به او متكي بود. نشاني خانه شان در شمال را به من داد. گفتم:
- تعارف آمد و نيامد دارد ها. يك وقت ديدي آمدم خانه تان يك ماه افتادم.
- بي غيرتاش نميان.
حسابي با هم جور شديم. حالا با بقيه بچه ها هم بيشتر مي جوشيدم. وقتي حمله شروع مي شد من سر به سرش مي گذاشتم.
- آقا جلال. يك قابلمه غذا برايت بردارم؟
- بردار، من هم يك دست لباس اضافه براي تو برمي دارم!
اينطوري بود كه پنج شش ماه آخر براي من قابل تحمل تر شد. از آن روز به بعد، در گرماگرم نبرد احساس مي كردم كه آقا جلال و آقا غيور هواي مرا دارند. اين احساس به من نيرو و جسارت مي داد. هر وقت برايم نامه اي مي رسيد سر و كله جلال پيدا مي شد و مي پرسيد:
- هنوز آقا يوسف داره گل مي كاره؟
كه البته مي كاشت. ولي لحن تمسخرآميز جلال موثر بود و آرامم مي كرد. احساس حسرت را در من تسكين مي داد. مي كوشيدم موفقيت هاي پسرعمو را ناديده بگيرم. البته چندان هم موفق نمي شدم. با هر نامه يوسف يا در هر حمله و هر شبيخون نذر مي كردم كه اگر به سلامت به خانه برگردم، به مشهد بروم. فكر مي كنم پنج يا شش سفر بدهكار بودم.
آخرين خبر سه ماه پيش از بازگشتم از جبهه به من رسيد. آقا يوسف با دختر مشهدي الاصل ازدواج مي كرد و زن عمو و عمو جان براي شركت در مراسم ازدواج او به خارج مي رفتند.
جلال گفت:
- پس آقا يوسف هم در كوزه افتاد!
انگار نه انگار كه خودش جوان است و آرزو دارد. خونسرد بود و ككش هم نمي گزيد. همان شب به سختي در محاصره افتاديم.
اين يكي از هميشه وحشتناك تر بود. منورهاي دشمن شب را تبديل به روز كرده بودند. خاك و خون و فرياد در هم مي آميخت و چشم ها از تشخيص باز مي ماندند. تفنگ و نارنجك و آرپي جي طناب نجات شدند و گودالهاي پر حشره پناهگاه قابل اعتمادي بودند. تنها راه جلو رفتن اين بود كه به عقب فكر نكنيم. ولي در برابرمان ميدان مين بود و دشمن ما را دور زده بود. به چشم خود ديدم كه متصدي بي سيم افتاد ولي نه پيش از آنكه خبر دهد كه نيروهاي كمكي رسيده اند. سپيده سرزده بود كه توانستيم محاصره را بشكنيم و دشمن عقب نشست. اميدوار شدم كه يك بار ديگر طلوع خورشيد را خواهم ديد. اندك اندك سر و صداها خوابيد و آرامش دوباره برقرار شد. جرات خوابيدن نداشتيم. بعيد نبود كه حمله دوباره آغاز شود و اين آرامش، آرامش قبل از طوفان باشد. بعيد نبود كه هنوز نيروهاي پراكنده دشمن در اطراف كمين كرده باشند. صداي شليك هاي پراكنده كم و بيش به گوش مي رسيدند ولي آنقدر دور و با فاصله بودند كه نزديك ظهر به خود اجازه داديم از پناهگاه خارج شويم. هوا بوي باروت مي داد. اين بار هم جان سالم به در برده بوديم. به پيشنهاد آقا غيور رفتيم پيك نيك. يعني سفره را روي زمين، كنار سنگر انداختيم. سفره عبارت بود از دستمال گردن پيچازي دو تا از بچه ها، با جلال و آقا غيور مي شديم شش نفر. آقا غيور رو به روي من نشسته بود. اسماعيل نامي كه بچه كرمان بود سمت راست من جا گرفت و دو تا قوطي كنسرو لوبيا باز كرد. جلال طرف چپ من، پشت به دو صندوق خالي فشنگ و مهمات داده بود و به متلك هاي آقا غيور كه با لهجه اصفهاني ادا مي شد مي خنديد. اسماعيل گفت:
- آقا جلال، ليوانت را بده لوبيا بريزم.
جلال خم شد و ليوان را به دست او داد و گفت:
- فقط آبش را بريز.
آقا غيور گفت:
- براي دونش جا نداري؟ مواظبت بودم. توي آن وانفسا يك تن آجيل و نان خشكه را رفتي بالا.
جلال به شوخي او مي خنديد. دستش را دراز كرده بود تا ليوان را بگيرد. من ليوان فلزي را از اسماعيل گرفتم تا به جلال پس بدهم. در فاصله اي كه برگشتم تا ليوان پر را به او بدهم انگار يك نفر آبي، چيزي وسط سفره پاشيد. نگاه كردم. خون بود. به سمت چپ خود كه خون از آنجا ترشح كرده بود نگاه كردم. جلال همچنان نشسته بود و دستش را به سوي من دراز كرده بود. ولي ديگر صورت نداشت يعني به جاي صورت يك دايره سرخ رنگ و خون آلود آنجا بود. زيرا از بالاي پيشاني او خون مانند لوله آب با فشار بيرون مي زد. سفره را لك كرده و صورت او را مي پوشاند. دستش يك لحظه همچنان دراز ماند. بعد به آرامي رها شد و روي زمين در كنار بدنش قرار گرفت و آه كشيد. آنگاه انگار خسته شده و مي خواهد استراحت كند آرام به پشت متمايل شد و به صندوق ها تكيه داد ولي نيفتاد. زيرا صندوق ها كه در پشتش قرار داشتند و بر آمدگي خاكريز كه در طرف راستش بود باعث شدند او همچنان نشسته باقي بماند. خوني كه ابتدا با شدت فوران مي كرد، حالا به آرامي بر گردن و ريش تيره اي كه زماني از آن وحشت داشتم، و بدني كه ناگهان متوجه شدم چقدر شكيل و خوش فرم است، سرازير شد. من، ليوان به دست به او خيره شدم. سايرين هم خشكشان زده بود. مغزمان هنوز نگرفته بود.
ناگهان آقا غيور با لهجه اصفهاني گفت:
- واي ننه .... چيطو شد جلال جون؟!
تازه آن وقت بود كه صداي يك رگبار شنيده شد. دوباره حمله كرده بودند. آيا فنري زير بدن من رها شد؟ يا جرقه اي در مغزم درخشيد؟ ناگهان تكان خوردم. ديگر نفهميدم. قنداق تفنگم را چنگ زدم و مثل ترقه از جا پريدم و فرياد زنان با پوتين خاك آلود از ميان سفره و از روي خون جلال و از فراز شانه آقا غيور چنان به سرعت پريدم كه هيچكس نتوانست مرا بگيرد. از پشته خاك بالا مي رفتم و با تمام قوا فرياد مي زدم.
- بي شرف ها، بي شرف ها، نامردها.
و بي هدف شليك مي كردم. گلوله هاي دشمن چپ و راست از كنار گوش هايم عبور مي كردند و من لحظه به لحظه صداي وزوز آنها را كه به صداي زنبور بي شباهت نبود مي شنيدم. ولي ديگر نمي ترسيدم. جلال گفته بود كاش يك دهم آنچه را كه من در هويزه و خرمشهر ديده بودم تو هم مي ديدي! حالا ديده بودم. آقا غيور نعره زنان پشت سرم مي دويد.
- برگرد ... برگرد ... پسر الان تو را هم مي زنند.
فرياد هاي او مرا بيشتر تشويق مي كرد و سريعتر و افتان و خيزان پيش مي رفتم. درست مثل دونده اي كه از فرياد تماشاچيان به هيجان آمده باشد. آن وقت، در يك لحظه، هيكل سنگين آقا غيور را احساس كردم كه از پشت روي من پريد. هر دو در خاك غلتيديم. لب هاي هر دو خشكيده، چهره هر دو خاك آلود و عرق كرده. نعره هاي من به زحمت از ميان حلقومم خارج مي شد. درست عين اينكه خواب مي ديدم.
- ولم كن آقا غيور، ولم كن، من بايد حساب اين بيشرفها را برسم، بايد يكي از اين نامردها را بكشم.
آقا غيور نه تنها رهايم نمي كرد، بلكه با خشم بسيار متوجه شدم كه بر خلاف ميل من قصد دارد مرا عقب بكشد و از صحنه كارزار دور كند. من، هيجان زده و بي قرار فكر مي كردم چرا او نمي فهمد؟ چرا نمي فهمد كه بايد لااقل يكي از آنها را بكشم ... واقعا بايد مي كشتم وگرنه آسمان به زمين مي آمد. ديگر نمي ترسيدم. تمام وجودم تلاش بود. تلاشي براي رهايي از چنگال آقا غيور. تلاشي براي هجوم به سوي ارتش دشمن. آرزوي يافتن آن انگشتي كه ماشه را به سوي مغز جلال چكانده بود. براي رسيدن به اين آرزو بايد اول از دست اين مرد كه مثل بختك روي من افتاده بود نجات پيدا مي كردم. تنها يك راه براي رهايي از چنگ آقا غيور بلد بودم. پس نعره زدم:
- ولم كن متيكه پدر سوخته. مگر با تو نيستم، ولم كن.
اميدوار بودم به غيرت او برخورده باشد و مرا رها كند ولي او با همان لهجه غليظ و با لحني پدرانه گفت:
- نكن پسر جان، چته؟ تير مي خوري ها ... دارند بد جوري مي زنند. ديوانه شدي؟ اگر آرام نشوي مي اندازمت توي اتاق موجي ها.
من همچنان تقلا مي كردم. درست در لحظه اي كه تصور مي كردم از دست او رها شده ام و دوباره آماده خيز برداشتن به طرف بالاي خاكريز مي شدم مشت محكمي به چانه ام كوبيد و چانه ام را پياده كرد! بي حال بر زمين افتادم. مرا بر دوش گرفت و نفهميدم چطور توانست با آن سرعت بدود. وقتي مرا بر زمين گذاشت غروب شده بود. از سر و صدا دور شده بوديم. نگاه غمگينش را از چشمان من برگرداند و در سكوت سيگاري آتش زد. من، دراز روي زمين افتاده بودم و به آسمان نگاه مي كردم و حرف هاي جلال را مرور مي كردم. مگر ما دل نداريم؟ تا به حال آن دل حتما سرد شده بود. سرد و خالي از خون. خون ها روي سفره ريخته بود. صداي آقا غيور را شنيدم. صدايش به طرز عجيبي تغيير كرده و گرفته بود. هنوز پشتش به من بود. باد ملايمي شروع شد. هوا رو به تاريكي مي رفت.
- خوب، حالا اگر عقل به كله ات آمده پاشو تا برويم.
گفتم:
- آقا غيور ببخش. فحش پدر بهت دادم.
آقا غيور ناگهان خم شد و پيشاني مرا بوسيد. صورتم از رطوبت صورت او خيش شد. دمر افتادم. دست ها را زير صورتم بر خاك خشك و تفتيده گذاشتم و هاي هاي گريه كردم. خاك خشكي كه خون گرم جلال حفظ آن را تضمين مي كرد. آقا غيور گفت:
- خجالت بكش پسر، مرد كه گريه نمي كنه.
گفتم:
- زنم و گريه مي كنم.
گفت:
- من هم همينطور.
صداي خشن گريه اش را مي شنيدم. جلال عجب شيشه صافي بود و چه بي صدا شكست!
سه ماه آخر خدمتم را در جبهه مي گذراندم. سه ماهي را كه آرزو مي كردم هر لحظه اش كش بيايد و هر شبانه روزش به چهل و هشت ساعت تبديل شود. كه فشنگ ها و نارنجك هاي من ري كنند تا بتوانم بي وقفه شليك كنم و باز هم شليك كنم. در هر عمليات داوطلبانه با سر جلو مي رفتم. بيماري ترس من معالجه شده بود. راستي قبلا مي ترسيدم؟ حالا كه هرچه تلاش مي كردم نمي توانستم حالت وحشت و ترس را در ذهن خود مجسم كنم.
يوسف بكلي از خاطرم محو شد.
ادامه دارد ...
برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سيد جوادي
نظرات شما عزیزان: